آرتین عزیزمونآرتین عزیزمون، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره
آیلین نازنینمونآیلین نازنینمون، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه سن داره

آرتین

تو خودت نمره ی بیستی

تو خودت نمره بیستی   تو مثل هیچکسی نیستی کسی مثل تو ندیدم       توی قصم نشنیدم نه قدیما و نه حالا          هیشکی نیست اون قدو بالا کسی مثل تو بلد نیست        هم بخواد یک باشه هم بیست تو رکوردارو شکستی         توی هر قلبی نشستی هیچکسی مثل تو ماه نیست       مثل چشمات بی گناه نیست هیچکسی قد تو زیبا             نیست توی هیج جای دنیا تو تولدی، شروعی                 رنگ اولین طلوعی آبروی قصه هایی      ...
16 آذر 1392

اندر احوالات 18 ماهگی

سلام وهزاران درود به دوستان و همراهان همیشگی  اول اینکه دلمون برای همتون کلی تنگ شده بود،دوم هم اینکه بالاخره مامانی ما دست از مشغله هاش  و البته یکمم تنبلیاش برداشتو وب ما رو آپ کرد جونم براتون بگه که 16 مهر 92 من 18ماهه شدم و کلی شیطونو شیرین زبون. صبح روز 18 مهر به همراه مامانی وبابایی رفتیم واکسن 18 ماهگیمو زدیم و دیگه از شر واکسنا تا 6 سالگی راحت شدیم. تقریبا از بعد از ظهر تب، درد پا و بی تابیهام شروع شد.شبو هم به همین صورت گذروندم البته تو آغوش گرم مامانی و بابایی چون همش دوست داشتم تو بغل باشم و منو بچرخونن. ولی فرداش حسابی حالم بهتر شد و شیطونیامو از سر گرفتم   این روزا کم کم جمله های م...
20 آبان 1392

17 ماهگی

دوستای نازنین سلام.ما برگشتیم با یک تاخیر طولانی و کلی دلتنگی برای نینیها و خاله های گلم دلیل غیبتمون این بودکه به خاطر تغییراتی که مخابرات تو کابلای تلفنا میداد تا یکی دو روز پیش تلفن و نتمون قطع بود ولی تو این پست مروری گذرا میکنیم به خاطرات این ماه: دو روز بعد از برگشتن از مسافرت منو مامانی با خاله طراوت، خاله رویا و النا جون رفتیم ایل گلی . موقع برگشتن من تو بغل مامانی بودم و مامانی موقع رد شدن از جوب پاش پیچ خورد و  افتاد رو زمین. خدارو شکر چون مامانی منو خیلی محکم گرفته بود اتفاقی برام نیفتاد ولی پای مامانی شدیدا درد میکرد و ورم کرده بود. بردیمش بیمارستان و بعد از کلی عکسو معاینه پاشو آتل گچی گرفتن.بعدش بابایی هرچی به ما...
9 مهر 1392

دلنوشته های مامانی+عکسای آتلیه 17 ماهگی

پرنس زیبای من، آرتین نازنینم هر روز که میگذره بیشتر عاشقو وابستت میشم. همیشه نگرانیم از اینه که وقتی بزرگتر شدی بازم اینجوری میمونم یا وابستگیم کمتر میشه؟ پریروز اول مهر بود. همیشه اول مهر برام یه حالو هوای دیگه داشت.حالو هوای درسو مدرسه و دانشگاه. ولی تقریبا 3 سالی میشه که اول مهر تو خونه بودم .امسال برخلاف میلم تو رودروایسی موندم و مجبور شدم کار تدریس تو دبیرستانو قبول کنم و بعد از سالها دوباره اول مهر برم مدرسه.شب  نتونستم از استرس بخوابم.با اینکه تو رو پیش کسی میذاشتم (مامان جون) که همه جوره بهش اعتماد دارم و میدونستم که شاید خیلی بیشتر از من مواظبت باشه ولی دلشوره مادرانه کلافم کرده بود.تو راه مدرسه همش به این فکر میکردم که کی میش...
3 مهر 1392

16 ماهگی+مسافرت...

16 مرداد 92 من 16 ماهه شدم و دو روز بعدش یعنی18 مرداد مصادف با عید سعید فطر ما به همراه داداش امین و داداش فرزین(پسر خاله های عزیزم) و خانمای گلشون رفتیم به یه سفر 1 روزه صبح ساعت 8 راه افتادیم سمت قلعه بابک. توی راه صبحونه خوردیمو ظهر رسیدیم مقصد. هوا بسیار خنک بود و نم نم بارون میبارید. طوری که بدون لباس گرم نمیشد رفت تو هوای آزاد. همچین هوای خنکی وسط مرداد ماه واقعا نعمت بود. جای همه خالی تو اون هوای مطبوع میون جنگلای ارسباران بساط نهارو پهن کردیم بعد نهار راه افتادیم به طرف جلفا و توی راه کلی از مناظر زیبا لذت بردیم.حدودای ساعت 2 نصف شب رسیدیم تبریز دوشنبه 21 مرداد 92 هم به همراه خاله و عمو پرویز، دادش امین...
8 شهريور 1392

یه نظر سنجی...

دوستای خوبم برای جذابیت بیشتر این پست، منتظر میمونیم تا همه ی دوستان نظراتشونو بگن و ما بعد از چند روز تاییدشون میکنیم،چون اگه به این زودیا جوابشونو بدیم قضیه لو میره منتظریم ببینیم چند نفر درست حدس میزنن                                                                                            دوستای خوبم مامانی 2 تا عکس جالب رو لپ تاپمون پیدا کرده که به نظرش خیلی شبیه به همن.خوش حال میشیم نظر شمارم ...
26 مرداد 1392

تولد بابایی

31 تیر تولد بابایی مهربونم بود امسال دومین سالیه که من تو تولد بابایی حضور دارم تولد بابایی امسال تو ماه مبارک رمضان بود و مامانی تصمیم گرفت خونواده بابایی رو روز تولدش برای افطار دعوت کنه. مامانی دوست داشت سنگ تموم بذاره ولی با وجود شیطون بلایی مثل من یکم کارش سخت بود.البته خاله زهرا و خاله نگار لطف کردن و نوبتی اومدن پیشمون تا منو سرگرم کنن تا مامانی بتونه به کارا و خریداش برسه خدارو شکر همه چی همونطوری که مامان میخواست پیش رفت ولی چون مامانی خیلی سرش شلوغ بود نتونست از سفره فطارمون عکس بگیره. بعد افطار کیکو آوردیم و بابایی از طرف منو مامانی 2 تا پیراهن، ازطرف مامان جونو باباجون یه پیراهن و وجه نقد و از طرف هدیه جون هم یه ست...
13 مرداد 1392

روزهای خوبم تو خونه آقاجون

سلام سلام دوستای مهربونم جونم براتون بگه روزایی که ما نیستیمو غیبمون میزنه معمولا میریم خونه آقا جونم و چند روزی رو با مامانی اونجا میمونیم.اونجا رو خیلی دوست دارم چون از کله سحر تا آخر شب میرم تو حیاط و کلی بازی میکنم و اکثرا غذامم همونجا میخورم.تو باغچه خونه آقا جون یه درخت آلبالو هست که خیلی دوسش دارم برای همین به همه ی میوه های گرد میگم آبا یعنی آلبالو اینم از عکسای چیدنو خوردن آلبالو: تازه کلی هم تو حیاط آب بازی میکنم این چنتا عکسم برا 15 ماهگیمه که تو باغ عمو پرویز گرفتیم ...
12 مرداد 1392

اندر احوالات 15 ماهگی

16 تیر 92 من 15 ماهه شدم  و بسیار شیطون بلا همون روز رفتیم تولد 2 سالگی النا جون که امیدوارم 120 ساله بشه  با نی نی های دیگه ای که دعوت بودن کلی بزنو بکوبو شیطونی کردیم و حسابی بهمون خوش گذشت از بس ورجه وورجه میکردم مامانی نتونست یه عکس درست حسابی ازم بگیره و اما اینکه یه مدتیه پاسیوی خونه مامان جونو کشف کردم و شده یکی از محل های محبوبم راستی عاشق مهر هستم و بهش میگم الله و تا یه مهر میبینم شروع میکنم به بوسیدنو سجده کردن این روزها اکثر کلماتی رو که میشنوم رو تکرار میکنم.یه اینم یه چنتایی که مامانی یادشه: الو: الو آبا: آلبالو یا هر میوه ای که گرد ب...
7 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرتین می باشد