آرتین عزیزمونآرتین عزیزمون، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره
آیلین نازنینمونآیلین نازنینمون، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه سن داره

آرتین

ولنتاین 91

من امسال اولین ولنتاین زندگیمو تجربه کردم. میگن امروز روز عاشقاست و همه عاشقا به هم کادو  میدن.  برا همین عصر من و مامانیم رفتیم بیرون تا برای باباجونم که عشق مامانیه کادو بگیریم  مامانی برای منم که میوه عشقشونم کادو گرفت    مامانی و باباییم امسال هشتمین ولنتاینشونو جشن گرفتن و امسال زیباترینش بود چون خدای مهربون هم یکی از فرشته هاشو براشون هدیه فرستاده  و اما کادوی باباییم یه ادکلن و شکلات بود : کادوی منم یه بادی و شلوار خوشگل بود : کادوی بابایی هم به مامانم وجه نقد بود چون امسال مشغلش خیلی زیاد بود و نتونسته بود کادو بگیره         ...
27 بهمن 1391

مروارید هفتم + شکستن مجسمه

یکشنبه شب که از خونه ماماما برگشتیم خونه  خودمون من تا صبح نتونستم بخوابم و همش گریه  و بیتابی کردم و مامانیم برای آروم کردنم تمام شب منو تو بغلش چرخوند و تا میخواست بشینه  یا  دراز بکشه گریه های من شروع میشد تا اینکه ساعت 8 صبح خوابم برد و مامانیمم که به قول  خودش تمام بدنش درد میکرد تونست یه کم بخوابه. بعد از بیدار شدن مامانیم متوجه شد که  هفتمین دندونم از پایین در اومده و دلیل گریه های دیشبم معلوم شد. مامانیم خیلی خوشحال  شد  و تمام خستگیش در رفت و طبق معمول همیشه سریع به باباییم خبر داد. و اینجوری شد که  من  23 بهمن 91 صاحب هفتمین مروارید تو دهنم شد...
25 بهمن 1391

گردش در یک روز زیبای زمستونی

یکشنبه 22 بهمن با چند تا از فامیلای مامانی قرار گذاشتیم برا نهار بریم بیرون. همه به خاطر من یه کم نگران بودن که خدای نکرده سرما نخورم ولی هوا زیاد سرد نبود. مامانی هم حسابی منو پوشونده بود. همه چی برام تازگی داشت آخه از وقتی هوا سرد شده به خاطر من دیگه بیرون نرفتیم. هر جا هم رفتیم همش تو ماشین بودیم. برا همین به هرچیز و هرجا که میرسیدم حسابی بررسیش میکردم اینجا هم یه سنگ کوچولو پیدا کردم و کلی باهاش بازی کردم اینجا هم دارم نظارت میکنم بر تهیه نهار   خلاصه که اون روز کلی بهمون خوش گذشت و شد یکی از خاطرات خوبمون. منم اصلا اذیت نکردم و کلی هم با بابا جونم بازی کر...
25 بهمن 1391

اولین قدمهای من+ بازی با کلاه آقا جون

اول یه خبر خیلی خوب و مهم بدم که روز پنج شنبه 91/11/12 چند روز مونده به اینکه 10 ماهم تموم بشه  تونستم بدون کمک چند قدم راه برم. همچنین این روزها  که حدودا 2 هفته از اولین قدمهام میگذره با چنان جدیت و پشتکاری تمرین کردم که بدون کمک گرفتن از چیزی از رو زمین بلند  میشم و می ایستم و میتونم طول اتاق رو قدم  بزنم  و البته روزی 1000 بار زمین میخورم... و اما بازی با کلاه آقاجون: من یه آقاجون پیر و مهربون دارم که عاشق کلاهشم و تا میبینمش کلاهو از سرش برمیدارم و کلی باهاش بازی میکنم. اینم چند تا از عکسام  : ...
25 بهمن 1391

لباسای جدیدم از کانادا رسید

خاله حمیده عزیزم چند تا لباس خوشگل از کانادا برام فرستاده که چند روز پیش به دستمون رسید. با اینکه مامانم همش به خاله هام میگه زحمت نکشن و چیزی نفرستن ولی خاله های مهربونم میگن وقتی لباسای کوچولو و خوشگل میبینیم دوست داریم همه رو برا آرتین بگیریم. خاله های گلم برای دیدنتون لحظه شماری میکنم اینم عکس لباسای خوشگلم:            و این هم لباس توییتی که قراره لباس تولدم باشه ...
24 بهمن 1391

ورود به حمام و دستشویی

این روزا عاشق حموم و دسشوییمون شدم و اینجوری میشینم جلوی درشون و همش سرو صدا میکنم و یا میزنم به درشون تا مامانیم درشونو باز کنه و تا درشون باز میشه حمله میکنم داخل     مامانیم عاشق این عکسمه و اینم ورود به حمام  و در نهایت بعد از حموم گردی و دسشویی گردی مامانیم دست و صورتم و میشوره و لباسامم عوض میکنه. سخت ترین قسمت کار مامانیم زمانیه که باباییم بخواد صورتشو اصلاح کنه. اونموقع است که مامانی بیچارم نمیتونه حریفم بشه و من به هیچ وجه حاضر نمیشم از جلوی دسشویی برم کنار و انقدر به در میکوبم تا  باباییم درو باز کنه وگرنه چنان گریه ای سر میدم که مجب...
9 بهمن 1391

یه پیشرفت مهم:ایستادن بدون کمک

من یه پیشرفت خیلی مهم کردم. جونم براتون بگه که روز 29 دی ماه (که تقریبا نه ماه و نیمه بودم) بالاخره شجاعت به خرج دادم و تونستم بدون کمک گرفتن از چیزی یا کسی برای چند لحظه بایستم  از اون روز به بعد این کار خیلی منو هیجان زده و خوشحال میکرد و همش دوست  داشتم از یه جایی بگیرم و بلند شم و دستامو ول کنم. اوایل زیاد میخوردم زمین ولی حالا که دارم  روزای آخر نه ماهگیمو میگذرونم خیلی حرفه ای تر شدم و یکی دو دقیقه بدون کمک می ایستم و  به جای افتادن آروم میشینم رو زمین. البته اینم بگم که مامانو بابا خیلی از این کارم ذوق میکنن و         تا میبینن ایستادم شروع میکنن به کف زدن ...
9 بهمن 1391

اولین مسافرت بدون بابایی

روز 26 دی من و مامانیم برای اولین بار بدون بابایی یه مسافرت کوچولو رفتیم. روز 25 دی خاله فریبا  دوست مامانی باهاش تماس گرفت و گفت که عمو حسام قراره بره ماموریت و خاله تنهاست و ما  رو  دعوت کرد جلفا. راستش باباییم زیاد راضی نبود چون میترسید که ما تو راه اذیت بشیم ولی  بالاخره  دل رو زد به دریا و رضایت داد. 26 ام ظهر رفتیم جلفا. عصر هم با خاله رفتیم بازار و چون  هوا خیلی  سرد بود زود برگشتیم خونه. شب رو موندیم و فردا صبح برگشتیم تبریز. با اینکه خیلی  بهمون  خوش  گذشت ولی دلمون همش پیش بابایی بود چون هیچ چیز و هیچ جا بدون بابایی  صفا نداره ...
4 بهمن 1391

تولد 1 سالگی هدیه جون

1 بهمن تولد دختر عموی نازنینم هدیه بود و منم تیپ زدم و با مامان و بابا رفتیم خونه بابا  جون. عمو برا هدیه جون یه کیک خیلی خوشگل به شکل آدم برفی خریده بود ولی من و هدیه یه  کوچولو ازش میترسیدیم. خودمونیم ما نی نیا هم عجب دنیایی داریم واسه خودمون. آخه انصافا  کیک به این خوشگلی کجاش ترس داره؟  یه نکته قابل توجه این بود که از کلاه تولد اصلا خوشمون نمیومد و مامان و زن عمو  به زور تونستن یکی دو تا عکس با کلاه ازمون بگیرن    نکته بعدی هم اینه که  من موقع بریدن کیک و دادن کادو ها  و بزن و بکوب کلا خواب بودم و بعد از مراسم بیدار شدم مامان و بابا ه...
3 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرتین می باشد