آرتین عزیزمونآرتین عزیزمون، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره
آیلین نازنینمونآیلین نازنینمون، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه سن داره

آرتین

بیماری روزئولا...

دوستای گلم بعد از 4 روز تب شدید خدارو شکر امروز تبم قطع شده. با عرض معذرت یکی دو روزه که اسهال دارم و امروز صبح مامانی متوجه دونه های قرمز کوچولویی روی پوستم شد و شدیدا نگران شد عصر دوباره رفتیم پیش دکترم که گفت تب شدید و این دونه های ریز و اسهال هم نشونه های همون بیماری ویروسیه که گرفته بودم و ایشاا...تا چند روز دیگه رفع میشه و چیز مهمی نیست. همچنین گفت بدنم به این ویروس مقاوم شده و بعد از این دیگه هیچوقت دچارش نمیشم.  در ضمن این چند روزه غیر از شیر مامانی هیچ چیز دیگه ای نخوردم، کلی بد  اخلاق شدم و  همش گریه میکنم و دوست دارم تو بغل باشم  مامانی و باباییم هم ...
6 اسفند 1391
12565 0 21 ادامه مطلب

تبم قطع نشده...

دیروز رفتیم دکتر گفت یه  بیماریه ویروسیه که این روزا اکثر نی نی ها دچارش میشن. داروشم  فقط استامینوفن و سرماخوردگیه. تبم هنوز قطع نشده و همچنان 38 یا 39 میشه. دیشبم همش  گریه و بیقراری کردم و تا خود صبح نه من خوابیدم نه مامانی و بابایی. مامانی و باباییم خیلی  ناراحتن و همه جوره در خدمتم هستن و همش یا تو بغلشونم یا رو پاشون. اشتهام کم شده و  حوصله شیطونی، نشستن، چهار دستو پا و راه رفتن هم ندارم و این جوری  دل مامان و بابام خیلی  میگیره. مامانی هم طاقت نمیاره و همش گریه میکنه. البته من خیلی  قوی هستم و از پس تب برمیام و ایشاا...  زودی خوب میشم و دوباره میام با ...
6 اسفند 1391

دلنوشته های مامانی

اگه دنیا دست من بود دنیا رو به پات میریختم... جای غصه شادیا رو پای گریه هات میریختم... اگه دنیا دست من بود خورشیدو برات میچیدم... عکس اولین نگاتو روی دریا میکشیدم... اگه دنیا دست من بود هرچی خوبیه میدیدی... به تموم آرزوهات خیلی ساده میرسیدی... اگه دنیا دست من بود واسه چشمای توکم بود... ...
4 اسفند 1391

فرشته کوچولو تب کرده...

دیشب موقع خواب مامانی احساس کرد که یه کم بدنم داغه، بعد که با تب سنج تبم و گرفت 37.1 بود. دست و صورت و پاهامو شست و بهم قطره استامینوفن داد و خوابیدیم. مامانیم که نمیتونست  از نگرانی بخوابه همش بیدار میشدو  تبمو چک میکرد تا اینکه ساعت 4 نصف شب تبم  رسید به  38.5، منم همش گریه میکردمو نمیتونستم بخوابم. مامانی دوباره بهم قطره داد و همش  منو  پاشویه میکرد و دستمال خیس میذاشت رو پیشونیم،منم همش دستمالو میزدم کنار. تا اینکه  ساعت 8.5 صبح تبم پایین اومد و شد 36.5 و تونستم یه چند ساعتی رو بخوابم. مامانیم با اینکه  شبو نخوابیده بود و خیلی خسته بود تا دید تبم پایی...
2 اسفند 1391

اولین خرید رفتن من...

از اونجایی که من دیگه حسابی بزرگ شدم و کم کم باید خرید کردنو یاد بگیرم  28 بهمن 91 برای اولین بار همراه مامانی و باباییم رفتم هایپرمارکت لاله پارک تا برای خونمون خرید کنیم. انقدر بهم خوش گذشت که حد نداره. باباییم منو نشونده بود رو چرخای خرید و کلی پاهامو تکون دادم و خندیدم. همه چی برام جذاب بود و دوست داشتم به همشون دست بزنم از قسمت خوراکیا خیلی خوشم اومده بود مامانی و بابایی حسابی مشغول انتخاب بودن که منم یه بسته کاکائو برداشتم ، آخه تو خونه لازم داشتیم... عاشق قسمت اسباب بازیها شده بودم راستی اونجا یه عالمه هم طرفدار پیدا کرده بودم و هرکی از کنارمون رد میشد کلی بهم توجه ...
1 اسفند 1391

اولین حموم با بابایی

راستش من از وقتی به دنیا اومدم یکی دوبار بار با مامان جون و بعدشم همیشه با مامانی حموم  کردم. باباییمم خیلی دوست داشت که منو حموم کنه ولی چون کوچولو بودم ، میترسید از دستش  لیز بخورم یا آب بره تو گوشام. تا اینکه چند روز پیش دل و زد به دریا و منو برد حموم. منم کلی آب  بازی کردم و خوش گذروندم    امان از دست این مامانی که تو حمومم ول کن ما نیست  گل درومد از حموم... ...
1 اسفند 1391

دلنوشته های مامانی

تو که چشمات خیلی قشنگه رنگ چشمات خیلی عجیبه تو که این همه نگاهت واسه چشمام گرمُ نجیبه می دونستی که چشات شکل یه نقاشیه که تو بچگی میشه کشید می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟  می دونستی که توی چشمای تو رنگین کمونو میشه دید می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟  می دونستی که چشامی همه ی آرزوهامی می دونستی که همیشه تو تموم لحظه هامی... ...
1 اسفند 1391

مروارید هشتم + شیطونی هام

امروز (29 بهمن 91) مامانی متوجه شد که یه مروارید کوچولوی دیگه مهمون دهنم شده. هورااااااااااا و شیطونیای من همچنان ادامه داره... مامانیم یه گل سر داشت که شده بود اسباب بازی من. این روزا هم که دوتا دندون پشت سر هم در آوردم همش دوست داشتم اونو به دندونام بکشم که این شد عاقبتش: از میز تلویزیونمونم خیلی خوشم میاد مثله پله میمونه و همش دوس دارم ازش بالا برم ولی همش با  ممانعت شدید مامانی روبرو میشم   و اما داستان پستونک من: مامانی شدیدا با پستونک و دادنش به نی نی مخالف بود و حتی برای سیسمونیم هم نخرید. چند روز بعد از به دنیا اومدنم برای کم کردن گریه هام بابایی 2 تا پستو...
29 بهمن 1391

دلنوشته های مامانی

  برام هیچ حسی شبیه تو نیست..  کنار تو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه..  همین که کنارت نفس میکشم   برام هیچ حسی شبیه تو نیست..  تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه..  تو زیباترین آرزوی منی ...
28 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرتین می باشد