اندر احوالات 18 ماهگی
سلام وهزاران درود به دوستان و همراهان همیشگی اول اینکه دلمون برای همتون کلی تنگ شده بود،دوم هم اینکه بالاخره مامانی ما دست از مشغله هاش و البته یکمم تنبلیاش برداشتو وب ما رو آپ کرد
جونم براتون بگه که 16 مهر 92 من 18ماهه شدمو کلی شیطونو شیرین زبون. صبح روز 18 مهر به همراه مامانی وبابایی رفتیم واکسن 18 ماهگیمو زدیم و دیگه از شر واکسنا تا 6 سالگی راحت شدیم. تقریبا از بعد از ظهر تب، درد پا و بی تابیهام شروع شد.شبو هم به همین صورت گذروندم البته تو آغوش گرم مامانی و بابایی چون همش دوست داشتم تو بغل باشم و منو بچرخونن. ولی فرداش حسابی حالم بهتر شد و شیطونیامو از سر گرفتم
این روزا کم کم جمله های معنا دار میگم. اسم و رنگ ماشین بابایی رو یاد گرفتم.شعر تاب تاب ابازی، خدا منو نندازی رو میخونم. از 1 تا 5 میشمرم. وقتی میخوام کسی رو تشویق کنم میگم آفرین صد آفرین، هزارو سیصد آفرین. دستو پا شکسته شعر چشم چشم دو ابرو رو میخونموقتی ازم میپرسن چشات چه رنگیه میگم آبی.تاکسی رو میشناسم و میگم رنگش زرده.دست و پای چپو راستو میشناشم.اسمو فامیل خودم ومامانیو بابایی روبلدم
وقتی ازم میپرسن: مامانی بهت چی میگه؟ میگم شَفَش(یعنی نفس). بابایی بهت چی میگه:خوشگلیا(بابایی همیشه بهم میگه پسر خوشگلی یا).ماماما و آقاجون بهت چی میگن: آرتین بالام...
تا یه نی نی رو میبینم میرم جلو و دستمو دراز میکنم طرفش و میگم شلام نی نی.خوبی؟و اگه خوراکی یا حتی آب داشته باشم تعارفش میکنم. فعلهای بشین، پاشو،بخور، بیا، بپوش، در آر،بده، نکن، بیا،بله و نه رو خیلی قشنگو بجا بکار میبرم و مامانی و بابایی کلی کیف میکنن. وقتی می می میخوام میگم: می می دَشم( یعنی می می میخوام و مامانی باید بگه چشم). بخوام کسی رو ناز کنم لپشو میگیرمو میگم خوشگل خوشگل و خیلی کارا و حرفای دیگه که مامانی فعلا همینقدر یادش بود که بنویسه...
راستی مامانیو بابایی تصمیم گرفتن روزایی که مامانی میره سر کار منم برم مهد کودک. مامانی هم به تمام مهد هایی که به مسیرمون میخورد سر زد ودر نهایت یه مهدی پیدا کرد که هم به خونمون نزدیکه و هم محل کارش وهم کادرشون خیلی خوبو وظیفه شناسن. منم خیلی خوب با این قضیه کنار اومدم وکلی مربی و نی نیهای دیگرو دوست دارم، کلی بازی میکنمو بهم خوش میگذره ولی سخت ترین قسمتش لحظه ی جدایی از مامانی ی که همیشه چند دقیقه ای رو پشت سرش گریه میکنمو اما عکسای روز اول رفتن به مهد کودک:
همچنان عاشق پوشیدن کفشای بزرگ هستم، اینم یه نمونش تو خونه آقاجون.راستی این عکس آخرین عکسم تو خونه قدیمی آقاجون بود
اینم یه روز زیبای پاییزی که رفته بودیم باغ و من برای اولین و احتمالا آخرین بار پفک خوردم
و این هم از عاقبت اکثر رژهای مامانی