آرتین عزیزمونآرتین عزیزمون، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
آیلین نازنینمونآیلین نازنینمون، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

آرتین

دلنوشته های مامانی

خداوند در معصومیت کودکان، مثل برف زمستانی میدرخشد   شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی مثل معصومیت کودکی، خودش را اینگونه آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان پر از هراس می شوم و دلم شروع می کند به تپیدن. دلم آنقدر بلند بلند می تپد که بهت زده می دوم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگیرم ... ...
20 اسفند 1391

عکسهای برفی 91

مامانی خیلی دوست داشت که تو هوای برفی سال 91 که من اولین زمستون عمرمو تجربه میکنم ازم عکس بگیره ولی همیشه میترسید که بریم بیرونو من سرما بخورم. اسفندماه از راه رسید و دیگه هوا گرمتر و بهاری شده بود تا اینکه 16 اسفند به طور غیر منتظره هوا سرد شدو 2 روز برف بارید. ما هم که خونه آقاجون بودیم مامانی جرات پیدا کرد و با خاله منو بردن تو حیاط و چند تا عکس ازم گرفتن و من  اولین هوای برفی رو تجربه کردم و دونه های سفید برف کلی توجهمو جلب کرده بودن و همش آسمونو نگاه میکردم و میخواستم ببینم از کجا میان  راستی اینم بگم که  قدمت خونه آقاجونم تقریبا 100 سالی میشه و ما...
19 اسفند 1391

11 ماهگی+ اولین پله نوردی من ...

دوستای خوب و همراهان همیشگی ما، ببخشید از اینکه یه مدتی نبودیم.دلمون برا همتون تنگ شده بود ما یک هفته خونه آقاجون بودیم و چون کامپیوترشون خراب شده دسترسی به اینترنت نداشتیم. جونم براتون بگه  که 16 اسفند من 11 ماهه شدم و شمارش معکوس برای تولدم شروع شده   2 هفته ای میشه که کاملا راه میرم  و زمین خوردنام خیلی کم شده .چند روز پیش با مامانی رفته  بودیم خونه خاله. خونشون چند تا پله داره و من برای اولین بار و بدون هیچ کمکی از پله ها رفتم بالا  و مامانو خاله کلی ذوق کردن.  البته منم خیلی از این کار خوشم اومده بودو کلی کیف میکردم      ...
19 اسفند 1391

یک روز خوب تو خونه عمو حمید

دیروز مامانی با زن عمو هماهنگ کرده بودن که صبح که بابایی میره سر کار ما رو هم ببره خونه عمو. بابا جونم یه کم کار داشت و ساعت 12 مارو برد اونجا. من با دیدن هدیه جون کلی ذوق کردم و همش دوست داشتم برم پیشش و باهاش باری کنم ولی نمیدونم چرا تا بهش نزدیم میشدم یا فرار میکرد  یا گریه  من دیروز کلی بازیو شیطونی کردم  اولش زن عمو یه کم بهم پاپ کورن داد و من کلی خوشحال شدم بعد که مامانیو زن عمو گرم صحبت بودن متوجه شدن که من غیبم زده و رفتم نشستم جایی که عاشقشم و دارم برا خودم بازی میکنم آخه هدیه جون مگه من لولو خورخورم که همش از دستم فرار میکنی.بیا پایین بازی کنیم... &nbs...
11 اسفند 1391

وبلاگهای پر بازدید...

  به لطف دوستای خوبمون وبلاگم امروز جزء وبلاگهای پر بازدید بود همتونو دوست دارم و خیلی خوشحالم که به وبلاگم سر میزنین. بوس برای همه دوستای گل و نی نی های نازشون             این گلها تقدیم محبتهای خالصانتون ...
10 اسفند 1391

بیماری روزئولا...

دوستای گلم بعد از 4 روز تب شدید خدارو شکر امروز تبم قطع شده. با عرض معذرت یکی دو روزه که اسهال دارم و امروز صبح مامانی متوجه دونه های قرمز کوچولویی روی پوستم شد و شدیدا نگران شد عصر دوباره رفتیم پیش دکترم که گفت تب شدید و این دونه های ریز و اسهال هم نشونه های همون بیماری ویروسیه که گرفته بودم و ایشاا...تا چند روز دیگه رفع میشه و چیز مهمی نیست. همچنین گفت بدنم به این ویروس مقاوم شده و بعد از این دیگه هیچوقت دچارش نمیشم.  در ضمن این چند روزه غیر از شیر مامانی هیچ چیز دیگه ای نخوردم، کلی بد  اخلاق شدم و  همش گریه میکنم و دوست دارم تو بغل باشم  مامانی و باباییم هم ...
6 اسفند 1391
12657 0 21 ادامه مطلب

تبم قطع نشده...

دیروز رفتیم دکتر گفت یه  بیماریه ویروسیه که این روزا اکثر نی نی ها دچارش میشن. داروشم  فقط استامینوفن و سرماخوردگیه. تبم هنوز قطع نشده و همچنان 38 یا 39 میشه. دیشبم همش  گریه و بیقراری کردم و تا خود صبح نه من خوابیدم نه مامانی و بابایی. مامانی و باباییم خیلی  ناراحتن و همه جوره در خدمتم هستن و همش یا تو بغلشونم یا رو پاشون. اشتهام کم شده و  حوصله شیطونی، نشستن، چهار دستو پا و راه رفتن هم ندارم و این جوری  دل مامان و بابام خیلی  میگیره. مامانی هم طاقت نمیاره و همش گریه میکنه. البته من خیلی  قوی هستم و از پس تب برمیام و ایشاا...  زودی خوب میشم و دوباره میام با ...
6 اسفند 1391

دلنوشته های مامانی

اگه دنیا دست من بود دنیا رو به پات میریختم... جای غصه شادیا رو پای گریه هات میریختم... اگه دنیا دست من بود خورشیدو برات میچیدم... عکس اولین نگاتو روی دریا میکشیدم... اگه دنیا دست من بود هرچی خوبیه میدیدی... به تموم آرزوهات خیلی ساده میرسیدی... اگه دنیا دست من بود واسه چشمای توکم بود... ...
4 اسفند 1391

فرشته کوچولو تب کرده...

دیشب موقع خواب مامانی احساس کرد که یه کم بدنم داغه، بعد که با تب سنج تبم و گرفت 37.1 بود. دست و صورت و پاهامو شست و بهم قطره استامینوفن داد و خوابیدیم. مامانیم که نمیتونست  از نگرانی بخوابه همش بیدار میشدو  تبمو چک میکرد تا اینکه ساعت 4 نصف شب تبم  رسید به  38.5، منم همش گریه میکردمو نمیتونستم بخوابم. مامانی دوباره بهم قطره داد و همش  منو  پاشویه میکرد و دستمال خیس میذاشت رو پیشونیم،منم همش دستمالو میزدم کنار. تا اینکه  ساعت 8.5 صبح تبم پایین اومد و شد 36.5 و تونستم یه چند ساعتی رو بخوابم. مامانیم با اینکه  شبو نخوابیده بود و خیلی خسته بود تا دید تبم پایی...
2 اسفند 1391

اولین خرید رفتن من...

از اونجایی که من دیگه حسابی بزرگ شدم و کم کم باید خرید کردنو یاد بگیرم  28 بهمن 91 برای اولین بار همراه مامانی و باباییم رفتم هایپرمارکت لاله پارک تا برای خونمون خرید کنیم. انقدر بهم خوش گذشت که حد نداره. باباییم منو نشونده بود رو چرخای خرید و کلی پاهامو تکون دادم و خندیدم. همه چی برام جذاب بود و دوست داشتم به همشون دست بزنم از قسمت خوراکیا خیلی خوشم اومده بود مامانی و بابایی حسابی مشغول انتخاب بودن که منم یه بسته کاکائو برداشتم ، آخه تو خونه لازم داشتیم... عاشق قسمت اسباب بازیها شده بودم راستی اونجا یه عالمه هم طرفدار پیدا کرده بودم و هرکی از کنارمون رد میشد کلی بهم توجه ...
1 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرتین می باشد