آرتین عزیزمونآرتین عزیزمون، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
آیلین نازنینمونآیلین نازنینمون، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

آرتین

اولین حموم با بابایی

راستش من از وقتی به دنیا اومدم یکی دوبار بار با مامان جون و بعدشم همیشه با مامانی حموم  کردم. باباییمم خیلی دوست داشت که منو حموم کنه ولی چون کوچولو بودم ، میترسید از دستش  لیز بخورم یا آب بره تو گوشام. تا اینکه چند روز پیش دل و زد به دریا و منو برد حموم. منم کلی آب  بازی کردم و خوش گذروندم    امان از دست این مامانی که تو حمومم ول کن ما نیست  گل درومد از حموم... ...
1 اسفند 1391

دلنوشته های مامانی

تو که چشمات خیلی قشنگه رنگ چشمات خیلی عجیبه تو که این همه نگاهت واسه چشمام گرمُ نجیبه می دونستی که چشات شکل یه نقاشیه که تو بچگی میشه کشید می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟  می دونستی که توی چشمای تو رنگین کمونو میشه دید می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟  می دونستی که چشامی همه ی آرزوهامی می دونستی که همیشه تو تموم لحظه هامی... ...
1 اسفند 1391

مروارید هشتم + شیطونی هام

امروز (29 بهمن 91) مامانی متوجه شد که یه مروارید کوچولوی دیگه مهمون دهنم شده. هورااااااااااا و شیطونیای من همچنان ادامه داره... مامانیم یه گل سر داشت که شده بود اسباب بازی من. این روزا هم که دوتا دندون پشت سر هم در آوردم همش دوست داشتم اونو به دندونام بکشم که این شد عاقبتش: از میز تلویزیونمونم خیلی خوشم میاد مثله پله میمونه و همش دوس دارم ازش بالا برم ولی همش با  ممانعت شدید مامانی روبرو میشم   و اما داستان پستونک من: مامانی شدیدا با پستونک و دادنش به نی نی مخالف بود و حتی برای سیسمونیم هم نخرید. چند روز بعد از به دنیا اومدنم برای کم کردن گریه هام بابایی 2 تا پستو...
29 بهمن 1391

دلنوشته های مامانی

  برام هیچ حسی شبیه تو نیست..  کنار تو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه..  همین که کنارت نفس میکشم   برام هیچ حسی شبیه تو نیست..  تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه..  تو زیباترین آرزوی منی ...
28 بهمن 1391

ولنتاین 91

من امسال اولین ولنتاین زندگیمو تجربه کردم. میگن امروز روز عاشقاست و همه عاشقا به هم کادو  میدن.  برا همین عصر من و مامانیم رفتیم بیرون تا برای باباجونم که عشق مامانیه کادو بگیریم  مامانی برای منم که میوه عشقشونم کادو گرفت    مامانی و باباییم امسال هشتمین ولنتاینشونو جشن گرفتن و امسال زیباترینش بود چون خدای مهربون هم یکی از فرشته هاشو براشون هدیه فرستاده  و اما کادوی باباییم یه ادکلن و شکلات بود : کادوی منم یه بادی و شلوار خوشگل بود : کادوی بابایی هم به مامانم وجه نقد بود چون امسال مشغلش خیلی زیاد بود و نتونسته بود کادو بگیره         ...
27 بهمن 1391

مروارید هفتم + شکستن مجسمه

یکشنبه شب که از خونه ماماما برگشتیم خونه  خودمون من تا صبح نتونستم بخوابم و همش گریه  و بیتابی کردم و مامانیم برای آروم کردنم تمام شب منو تو بغلش چرخوند و تا میخواست بشینه  یا  دراز بکشه گریه های من شروع میشد تا اینکه ساعت 8 صبح خوابم برد و مامانیمم که به قول  خودش تمام بدنش درد میکرد تونست یه کم بخوابه. بعد از بیدار شدن مامانیم متوجه شد که  هفتمین دندونم از پایین در اومده و دلیل گریه های دیشبم معلوم شد. مامانیم خیلی خوشحال  شد  و تمام خستگیش در رفت و طبق معمول همیشه سریع به باباییم خبر داد. و اینجوری شد که  من  23 بهمن 91 صاحب هفتمین مروارید تو دهنم شد...
25 بهمن 1391

گردش در یک روز زیبای زمستونی

یکشنبه 22 بهمن با چند تا از فامیلای مامانی قرار گذاشتیم برا نهار بریم بیرون. همه به خاطر من یه کم نگران بودن که خدای نکرده سرما نخورم ولی هوا زیاد سرد نبود. مامانی هم حسابی منو پوشونده بود. همه چی برام تازگی داشت آخه از وقتی هوا سرد شده به خاطر من دیگه بیرون نرفتیم. هر جا هم رفتیم همش تو ماشین بودیم. برا همین به هرچیز و هرجا که میرسیدم حسابی بررسیش میکردم اینجا هم یه سنگ کوچولو پیدا کردم و کلی باهاش بازی کردم اینجا هم دارم نظارت میکنم بر تهیه نهار   خلاصه که اون روز کلی بهمون خوش گذشت و شد یکی از خاطرات خوبمون. منم اصلا اذیت نکردم و کلی هم با بابا جونم بازی کر...
25 بهمن 1391

اولین قدمهای من+ بازی با کلاه آقا جون

اول یه خبر خیلی خوب و مهم بدم که روز پنج شنبه 91/11/12 چند روز مونده به اینکه 10 ماهم تموم بشه  تونستم بدون کمک چند قدم راه برم. همچنین این روزها  که حدودا 2 هفته از اولین قدمهام میگذره با چنان جدیت و پشتکاری تمرین کردم که بدون کمک گرفتن از چیزی از رو زمین بلند  میشم و می ایستم و میتونم طول اتاق رو قدم  بزنم  و البته روزی 1000 بار زمین میخورم... و اما بازی با کلاه آقاجون: من یه آقاجون پیر و مهربون دارم که عاشق کلاهشم و تا میبینمش کلاهو از سرش برمیدارم و کلی باهاش بازی میکنم. اینم چند تا از عکسام  : ...
25 بهمن 1391

لباسای جدیدم از کانادا رسید

خاله حمیده عزیزم چند تا لباس خوشگل از کانادا برام فرستاده که چند روز پیش به دستمون رسید. با اینکه مامانم همش به خاله هام میگه زحمت نکشن و چیزی نفرستن ولی خاله های مهربونم میگن وقتی لباسای کوچولو و خوشگل میبینیم دوست داریم همه رو برا آرتین بگیریم. خاله های گلم برای دیدنتون لحظه شماری میکنم اینم عکس لباسای خوشگلم:            و این هم لباس توییتی که قراره لباس تولدم باشه ...
24 بهمن 1391

ورود به حمام و دستشویی

این روزا عاشق حموم و دسشوییمون شدم و اینجوری میشینم جلوی درشون و همش سرو صدا میکنم و یا میزنم به درشون تا مامانیم درشونو باز کنه و تا درشون باز میشه حمله میکنم داخل     مامانیم عاشق این عکسمه و اینم ورود به حمام  و در نهایت بعد از حموم گردی و دسشویی گردی مامانیم دست و صورتم و میشوره و لباسامم عوض میکنه. سخت ترین قسمت کار مامانیم زمانیه که باباییم بخواد صورتشو اصلاح کنه. اونموقع است که مامانی بیچارم نمیتونه حریفم بشه و من به هیچ وجه حاضر نمیشم از جلوی دسشویی برم کنار و انقدر به در میکوبم تا  باباییم درو باز کنه وگرنه چنان گریه ای سر میدم که مجب...
9 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرتین می باشد