آرتین عزیزمونآرتین عزیزمون، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
آیلین نازنینمونآیلین نازنینمون، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

آرتین

یادداشتی از مامانی برای نوروز 92

پسر زیبای من، عشقم، نفسم، آرتینم پارسال این موقع منو بابایی دل تو دلمون نبود و برای در آغوش کشیدنت لحظه ها رو میشمردیم و امسال با وجود تو بهترین و شیرین ترین  نوروز زندگیمونو  تجربه میکنیم. چون تو رو داریم فرشته کوچولوی نازم. ممنون که اومدی و همه رویاهای من تبدیل به  واقعیت شد. به خاطر داشتنت هر روز هزاران بار خدارو شکر میکنم ولی میدونم که خیلی کمه.برای  داشتنت باید با هر نفسم خدا رو شاکر باشم. نمیدونی چقدر از اینکه هستی لذت میبرم و به خودم  میبالم... بهترینم بدون که منو بابایی تا ابد عاشقتیم و همیشه برای سلامتی وشادیت دعا میکنم. اینم دعای ما به بهانه سال نو  برای ع...
30 اسفند 1391

خونه تکونی سال 91

بالاخره یک هفته مونده به عید مامانی ما هم تصمیم به خونه تکونی گرفت  که البته تا امروز که همش 1 روز مونده به سال نو هنوز تموم نشده و مامانم اینجوریه راستش کار کردن با وجود یه پسر شیطون بلا که این روزا حسابی بغلیو مامانی شده و همش گریه و بیتابی میکنه یه کم سخته  ولی به هرحال مامانی تا جایی که بتونه کاراشو انجام میده، چند تا کارم هست که مخصوص باباییمه و قراره امروز انجامشون بده. منم تا جایی که تونستم تو خونه تکونی امسال سهیم بودم که  مامانی عکساشو اینجا میذاره اینجا دارم برای چای احمد تبلیغ میکنم... تا دیدم  مامانی مشغوله گفتم یه سری به داخل کابینتا ...
29 اسفند 1391

یه پست اختصاصی از کارایی که میکنم ...

مامانی یه مدتیه که میخواد در مورد بعضی کارا و اتفاقات قبل و بعد تولدم بنویسه که تو این پست تمام سعیشو کرده تا جایی که یادش مونده رو بنویسه    26 آبان 1390 که 18 هفته و 2 روزه تو دل مامانی بودم ، ساعت 2 بعد از ظهر برای اولین بار  مامانی حرکاتمو تو دلش احساس کرد و این شروعی برای شیطنتهای من بود...   16 فروردین 1391 از جمع فرشته های آسمون جدا شدمو به دنیا اومدم مامانیم  که  خیلی  نگران بود بلافاصله که به هوش اومد همش به خاله میگفت دستشو جلوی چشام  تکون  بده و  سر و صدای یه چیزی رو در بیاره تا ببینه بینایی و شنواییم سالمه و خاله هر چی  میگفت ک...
27 اسفند 1391

دلنوشته های مامانی

اینقدر تو رو دوست دارم که هیچ کسی ، کسی رو اینجوری دوست نداره اینقدر برات میمیرم قد یه دنیا خوبی قد هزار تا ستاره بی تو دلم میگیره وقتی تنها میشم کارم انتظاره اینقدر تو رو دوست دارم که هیچ کسی ، کسی رو اینجوری دوست نداره وقتی نگاهم میکنی قشنگی هاتو دوست دارم حالت معصوم چشات رنگ نگاتو دوست دارم وقتی صداتو میشنوم دلم برات پرمیزنه ترس یه روز ندیدنت غم بزرگ قلبمه   ...
22 اسفند 1391

دلنوشته های مامانی

خداوند در معصومیت کودکان، مثل برف زمستانی میدرخشد   شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی مثل معصومیت کودکی، خودش را اینگونه آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان پر از هراس می شوم و دلم شروع می کند به تپیدن. دلم آنقدر بلند بلند می تپد که بهت زده می دوم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگیرم ... ...
20 اسفند 1391

عکسهای برفی 91

مامانی خیلی دوست داشت که تو هوای برفی سال 91 که من اولین زمستون عمرمو تجربه میکنم ازم عکس بگیره ولی همیشه میترسید که بریم بیرونو من سرما بخورم. اسفندماه از راه رسید و دیگه هوا گرمتر و بهاری شده بود تا اینکه 16 اسفند به طور غیر منتظره هوا سرد شدو 2 روز برف بارید. ما هم که خونه آقاجون بودیم مامانی جرات پیدا کرد و با خاله منو بردن تو حیاط و چند تا عکس ازم گرفتن و من  اولین هوای برفی رو تجربه کردم و دونه های سفید برف کلی توجهمو جلب کرده بودن و همش آسمونو نگاه میکردم و میخواستم ببینم از کجا میان  راستی اینم بگم که  قدمت خونه آقاجونم تقریبا 100 سالی میشه و ما...
19 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرتین می باشد