جنگلهای ارسباران و اولین زخمی شدن من
اواخر شهریور، ما تصمیم گرفتیم به همراه خاله نگار و عمو یاسر یکی دو روزی رو بریم قلعه بابک و
جنگلهای ارسباران تا از هوای خوب اواخر تابستون لذت ببریم. چهارشنبه عصر از تبریز حرکت
کردیم به طرف جلفا و شب رو کنار رود ارس اتراق کردیم.البته من تا سوار ماشین شدم خوابم
برد. پنج شنبه صبح من زودتر از همه بیدار شدم و با مامانیم دوتایی رفتیم یکم قدم زدیم. من
اولین بارم بود که یک رودخونه رو میدیدم. بعد از یکم گردش برگشتیم و بقیه رو بیدار کردیم و
صبحانه خوردیم. (البته صبحانه خوردن ...)
بعد من و مامانیم رفتیم دیدن دوست جون جونی مامانم یعنی خاله فریبا که تو دانشگاه جلفا کار
میکنه. بعد از اونجا میخواستیم حرکت کنیم به طرف کلیبر که مامان و خاله نگار گیر دادن که بریم
بازار و با اینکه تعداد ما مردا 3 نفر و خانما 2 نفر بودن بازهم اونا پیروز شدن و رفتیم خرید.
دو سه ساعت بعد بالاخره خانما رضایت دادن و ما حرکت کردیم. جاده خیلی با صفا بود و ما هر از
چند گاهی پیاده میشدیم و عکس میگرفتیم. یه بار که من تو بغل باباییم بودم و داشتیم میرفتیم
به طرف ماشین، بدون اینکه باباییم متوجه بشه یک شاخه تمشک گیر کرد به صورتم و تیغاش
چند جای صورتم و زخمی کرد و خون اومد. با صدای گریه من همه متوجه شدن که صورتم زخمی
شده. من گریه میکردم و مامان و بابام هم دست و پاشونو گم کرده بودن ، اشک تو چشاشون
بود و حالشون خیلی بدتر از من بود. خاله سریع صورتم و شست و خونش بند اومد. منم بعد از
کمی گریه و بی تابی یه کم شیر خوردم و تو بغل مامانی خوابیدم. جالب اینجاست که حال من
خوب شده بود و فقط جای چند تا زخم رو صورتم بود ولی مامان و بابا هنوز خیلی ناراحت بودن و
خودشونو سرزنش میکردن که چرا بیشتر مواظبم نبودن. بلاخره بعد از یکی دو ساعت مامانی و
بابایی با دیدن شیطونی ها و خنده های شیرین من حالشون بهتر شد.
شب رسیدیم قلعه بابک و شب رو اونجا موندیم. صبح روز جمعه بعد از خوردن صبحانه حرکت
کردیم به طرف تبریز. تو این سفر غیر از زخمی شدن من همه چی عالی بود و خیلی خوش
گذشت.
اینم چند تا از عکسهای من:
و این هم عکس اولین زخم زندگی من که هر وقت مامانی نگاش میکنه میگه: الهی درد و بلات به
جونم. الهی که اولین و آخرین زخمی شدنت باشه پسرم: