دلنوشته ای از مامانی برای تولدم
عزیز دلم تعطیلات عید پارسال برای منو بابایی با سالهای قبل خیلی فرق داشت. چون نزدیک به
دنیا اومدن شما بود همش تو خونه بودیم و در حال لحظه شماری برای به دنیا اومدن فرشته
کوچولومون. پسر قشنگم شب قبل از به دنیا اومدنت یه شب خیلی خاص برام بود. باورم نمیشد
دارم مادر میشم. هم خوشحال بودم هم استرس داشتم. احساس اون شبم رو با هیچ جمله ای
نمیتونم برات بیان کنم شاید فقط زمانی که پدر شدی احساسم رو درک کنی. عصر خاله و داداش
فرزین (پسر خاله) اومدن پیشمون و شب با بابایی کلی تو اتاقت با هم عکس گرفتیم. دوباره با
خاله ساک شما و خودمو چک کردیم، یه دوش گرفتم و رفتم تو تخت. یه کم با بابایی صحبت
کردیم و خوابیدیم. البته نتونستم خوب بخوابم. صبح ساعت 7 رفتیم بیمارستان و بابایی رفت
دنبال کارای پذیرش. مامان جونو بابا جونم اومدن پیشمون. حدودای ساعت 8.5 کارای پذیرشمون
تموم شد و بابایی مهربونت برای اینکه راحت باشیم برامون اتاق خصوصی گرفت. یه پرستار اومد
دنبالم که منو ببره آماده کنه برای عمل. منم با همه خداحافظی کردمو رفتم. به روم نمیاوردم ولی
خیلی از عمل میترسیدم. میترسیدم به هوش نیام و روی ماهتو نبینم. ساعت 9.45 رفتم اتاق
عمل. خیلی استرس داشتم. تمام بدنم یخ کرده بود و وقتی دستامو بستن به تخت داشتم از
ترس سکته میکردم ولی وقتی دکترم اومد و یه کم باهام صحبت کرد خیلی آروم شدم. اصلا
نفهمیدم کی بیهوش شدم. ساعت 10:10 تو فرشته قشنگم به دنیا اومدی. حدود 1 ساعت بعد
به هوش اومده بودم ولی نمیتونستم چشامو وا کنم ولی همه چی رو میشنیدم. داشتن منو
میبردن تو اتاقم. درد زیادی داشتم. تو عمرم همچین دردی رو احساس نکرده بودم فقط میپرسیدم
پسرم سالمه؟
بابایی هم بالای سرم بود و میگفت نمیدونی خدا چه پسر قشنگ و سالمی بهمون داده. بعد بهم
مسکن زدن و خوابیدم. یکی دو ساعت بعد بیدار شدم و شما روآوردن پیشم. باز هم نمیتونم
احساس او لحظه روبا کلمات بیان کنم. بغلت کردمو بوسیدمت. همه ی دردام یادم رفت. انگار
دوباره متولد شدم. دلم نمیخواست حتی 1 لحظه از بغلم بذارم تو تختت. وقت ملاقات حالم خوب
بود ولی بعدش دوباره دردای شدید شروع شد و باز بهم مسکن زدن، دردم کم شد ولی هر کاری
کردم نتونستم بخوابم. هنوز شیر نداشتم و نگران بودم که نکنه گشنه باشی. اون شب با کمک
خاله و بابایی یه کم بهت آغوز دادیم و شما شبو خوب خوابیدی.
عزیز دلم، عشقم، نفسم، نمیدونی اون شب با اینکه خیلی درد داشتم، بهترین شب زندگیم
بود. اون شب زمینو آسمون مال من بود چون تو رو داشتم. پسر شیرینم من این حس قشنگو به
تو مدیونم. برای این عشق رویایی ازت ممنونم. ممنونم که اومدی به زندگی منو بابایی و
عشقمونو تکمیل کردی. بدون که تا ابد منو بابایی عاشقتیم و دیدن شادیو سلامتیو موفقیت تو
تنها آرزومونه
عزیز دلم اینم عکست چند ساعت بعد از به دنیا اومدنت تو بیمارستان که خیلی دوسش دارم