یه پست اختصاصی از کارایی که میکنم ...
مامانی یه مدتیه که میخواد در مورد بعضی کارا و اتفاقات قبل و بعد تولدم بنویسه که تو این پست تمام سعیشو کرده تا جایی که یادش مونده رو بنویسه
26 آبان 1390 که 18 هفته و 2 روزه تو دل مامانی بودم ، ساعت 2 بعد از ظهر برای اولین
بار مامانی حرکاتمو تو دلش احساس کرد و این شروعی برای شیطنتهای من بود...
16 فروردین 1391 از جمع فرشته های آسمون جدا شدمو به دنیا اومدم
مامانیم که خیلی نگران بود بلافاصله که به هوش اومد همش به خاله میگفت دستشو جلوی
چشام تکون بده و سر و صدای یه چیزی رو در بیاره تا ببینه بینایی و شنواییم سالمه و خاله
هر چی میگفت که نوزاد تو ساعات اولیه تولد نمیبینه مامانی گوشش بدهکار
نبود و منم برای آروم کردن دل مامانی از تستای خاله سر بلند بیرون اومدم و خاله رو کلی متعجب کردم
3 مرداد 1391 وقتی سه ماهو نیمه بودم غلت زدم وقتی پنج ماهو نیمه بودم
تونستم چهار دستو پا برم و تو 6 ماهگی تونستم بشینم
وقتی شش و نیم ماهه بودم از هر جایی میگرفتمو می ایستادم و هفت ماهو نیمه که
شدم تونستم با کمک گرفتن از مبل قدم بزنم
از 7 ماهگی سرفه دیگرانو تقلید میکنم و کسی اگه پیشم یه بار سرفه کنه من دیگه ول
کنش نیستمو همش تکرار میکنم همچنین از 7 ماهگی میتونم دس دسی کنمو اگه
کسی دستشو به طرفم دراز کنه باهاش دست میدم. کلماتی مثل ماما، بابا ، دد ، جیز و اخ رو به
زبون میارم
از 8 ماهگی علاوه بر سرفه، عطسه رو هم تقلید میکنم و برای اینکه توجه کسی رو جلب
کنم معمولا یا عطسه میکنم یا سرفه. وقتی چیزی رو از دستم قایم میکنن تا پیداش نکنم ول
کنش نیستم. به گرمکن دیواری علاقه خاص و عجیبی دارم و خیلی دوست دارم شعله هاشو
تماشا کنم.
29 دی 1390 وقتی نه ماهو نیمه بودم تونستم بدون کمک بایستم. از 9 ماهگی اگه توپی
رو به طرفم هل بدن منم با دست برش میگردونم و این بازی رو خیلی دوست دارم. همچنین
وقتی بابایی میره بیرون پشت سرش گریه میکنم
از وقتی 10 ماهه شدم بای بای میکنم و از اواخر ده ماهگی میتونم کاملا راه برم و به
آرومی توپو با پا میزنم. تا کسی کنترل به دست میگیره سریع صفحه تلویزیونو نگاه میکنم. به
شونه و برس هم علاقه زیادی دارم و تا به دست میگیرمشون شروع میکنم به شونه کردن
موهام. وقتی دس دسی میکنم میگم آآآآآآآآآآ ... یعنی آفرین.
و این روزها تو 11 ماهگی هر چیزی رو که میخوام با دست نشون میدم تا بهم بدن. دوست
دارم صحبت کنم و کلمات نامفهومی مثل "دی یه" رو همش تکرار میکنم. وقتی چیزی تو دستم
باشه و بگن بده میدم. وقتی میگن توپت کو سریع توپمو نگاه میکنم. دکمه پاور تلویزیونو
میشناسم ومیدونم با زدنش روشن میشه. همچنین میتونم چراغو روشمن خاموش کنم. در
ضمن این روزا خیلی مامانیو بغلی شدم و نمیخوام حتی 1 لحظه از مامانی جدا بشم و بیشتر وقتا مامانی حتی موقع درست کردن غدا هم مجبور میشه بغلم کنه . کارای عید و خونه
تکونیمونم بماند...